سوشانا و ساسانا تا نزدیکیهای ظهر زیر لحاف ابری خوابیده بودند. خجالت میکشیدند پیش آنا بروند. حتی وقتی او بالای سرشان آمد، خودشان را به خواب زدند. با نوک چوب ابری لحافهایشان را کناری زد و گفت: «تاتا نانا هاها!» یعنی بچهها تنبلی تعطیل. و به دفتر کارش در تپّهی ابری رفت.
تپلیها همینطـور که توی رختخوابهایشان نشسته بودند به گلولههای سیاهی نگاه میکردند که فو فو فوکنان، منفجر میشدند. معلوم بود که جایی از زمین دعوا شده است. اگر بچهها توانسته بودند مسئلهی مادربزرگ و نوهها را حل کنند حالا میتوانستند از آنا بخواهند که آنها را نگهبان دهات بیشتری کند. اگر او قبول میکرد، بیشتر به زمین میآمدند. بیشتر بازیهای زمینی میکردند و از زیباییهای زمینی مثل درخت و کوه و بچـهها و مادربزرگ بیشتر لذت میبردند.