دود که میگرفت باید ولش میکردی به حال خودش والاّ سگ میشد. مادر همیشه حواسش بود ولی آن شب که بحثشان شد و پدر دهان به فحاشی باز کرد، نمیدانم چه شد که مادر سکوت نکرد. صدایش آوار شد روی سر پدر. پدر همانطور پای پیکنیک خشکش زده بود. مادر داد میزد و گریه میکرد، چنگ میانداخت به رانهایش و پیراهن قهوهای توی مشتهایش مچاله میشد. آخرش گفت خاک بر سر بیغیرتت که مردهای همسایه -
پدر سیم را پرت کرد روی زمین، از جا کنده شد و حملهور شد به سمت مادر. کمربندش را کشید و من که نشسته بودم پای سفره، دستهایم را گذاشتم روی چشمهایم.