از وقتی همسرم مرده است، کاملاً تنها هستم. شصت سال با هم زندگی خوبی کردیم. بیست سال پیش یک روز از پلّههای منزلمان افتاد و مُرد و مرا تنها گذاشت. بچه نداشتیم و دلمان به هم خوش بود. حالا من ماندهام و مشتی خاطره؛ خاطراتی که آرام آرام از حافظهام پاک میشوند. انسان در دنیا وقتی تنهاست و همصحبتی ندارد مجبور است با خودش حرف بزند. آرام، گوشهای روی صندلی پارکی (مثلاً همین کنار خیابان لورنسان) و یا بر سکوی کنار خانهای و یا مسجدی (سکوی کنار مسجد شیخ لطفاللّه) مینشیند و به مردم نگاه میکند. مردم بیاعتنا از کنارم رد میشوند. من در میان جمع و دلم جای دیگر است. همیشه همینطور بودم. در دنیا از خودم کولیتر و بیبندوبارتر آدمی سراغ ندارم. همهی عمر در این شهر بودم، امّا مانند کولیها قرار و آرام نداشتم. دلم به سوی سرزمینهای دیگر پر میکشید. امّا این بیبندوباری من، در کلّیات زندگی است. به طوری که اسم و سنّم را درست نمیدانم و اسم اقوام نزدیکم را نمیدانم و نمیدانم چه دارم و چه ندارم. نمیدانم اگر بمیرم دار و ندارم به کی میرسد. نمیدانم فردا چه خواهد شد و چه خواهم کرد و خیلی از این نمیدانمهای دیگر. فقط میدانم کاملاً تنها هستم.