سورنا فرزند بزرگ پادشاه مادرش را از دست داده و اکنون شاه از همسر دیگرش صاحب دختری زیبا به نام رخشاد شده است. وزیر بداندیش، هیولایی را وا می دارد تا وارد جسم رخشاد شود. سورنا می فهمد که نوزاد شب ها تغییر شکل می دهد و اسب های پادشاه را می بلعد، اما پادشاه که گمان می کند سورنا به خواهرش حساد می ورزد، پسرش را از کاخ بیرون می کند...