اگر نیامده باشی هم آمدهای
چترت را که باز کنی هوا نارنجی میشود
و عصرِ ناپیدای نمیدانم چرا
پیدایش میشود ناگهان
با تأخیری طولانی چرا
و چرا در اتاق من؟
به دستگیرهها دست میزند که چه
چراغ را روشن و خاموش میکند
و از اینکه مرا ـــ
در کتابخانه هم چیز تازهای گمان نکنم
بلاتکلیف روسریاش هم؟ چه بگویم!
نه سیگاری روشن میکند نه بلاتکلیفیاش را
دوست ندارد قهوه ترک را
نسکافه را
قند پارسی را
حافظ انجوی را
اینطور عصری را ندیده بودم
چترت را هم که باز کنی
(ندیده بودم!
و حالا هم که آمدهای
با خودت نیامدهای
با کس دیگری هم که آمدهای نیامدهای
با تعجیلی طوفانی چرا
و چرا در اتاق من؟
این دستهای کوچکت را هم که آوردهای نیاوردهای
فرشتگان مقرّب که هیچ
و هیچ شیطانی هم نارنجی که هیچ
نه سیگاری روشن میکنی نه بلاتکلیفیات را
وَ قهوه ترک را
نسکافه را وَ قند پارسی را هم که هیچ
اینطور عصری را هیچ ندیده بودم
چترت را که باز کنی هم ندیده بودم
امّا حرف اوّل و آخرِ من این است
وَ دیگر هیچ
مِن بعد با خودت بیا وَ برو
با آن کسی که نیامدهای برنگرد
و با آن کسی که آمدهای بیا
با چشمهای قشنگت که نمیدانم از کجا
ای عصرِ ناپیدای نمیدانم چرا!