دانه برف به آرامی از آسمان بر زمین نشست. بهار در راه بود. زمین، سیاه و مِهآلود بود و این برف، بیگمان آخرین برف آن سال بود. دانههای برف، کم، ولی بزرگ و زیبا بودند، اما دانه برف قصه ما بزرگترین و زیباترین دانه برف در بین آنها بود.
دانه برف درحالی که آهسته به طرف زمین میآمد، با خود گفت: «وای! چقدر زمین بزرگ و زیباست! زندگی با ابر مادر دیگر برایم خستهکننده شده بود... ولی آن چیست؟ در آنجا چه اتفاقی میافتد؟»
دانه برف متوجه شد که وقتی خواهران سفیدش به زمین میرسند آب میشوند و دیگر اثری از آنان باقی نمیماند؛ به نظر میرسد که اصلاً وجود نداشتهاند. فقط نقطه کدر و خیسی برای چند دقیقه آنجا باقی میماند و بعد از چند دقیقه هم خشک میشود.