صبح روزی بود که مقدر شده بود به خانهی عمه آگاتا در وولهام چرسی در حومهی هرتس بروم و سه هفتهی تمام آنجا بمانم؛ سر میز صبحانه که نشستم، عجیب دلم گرفته بود. ما ووسترها از جنس آهنیم، ولی آن لحظه زیر این ظاهر جسور دلهرهای وصفناپذیر لانه کرده بود.
صدا زدم «جیوز، امروز صبح سردماغ نیستم.»
«واقعا، ارباب؟»
«نه جیوز. اصلاً سردماغ نیستم.»
«متأسفم ارباب.»
روی تخممرغها و بیکن خوشمزه و خوشبو را برداشت و من بیحوصله چنگالی به آن زدم.
«چرا... همهش دارم از خودم میپرسم جیوز... چرا عمه آگاتا منو به عمارت ییلاقیش دعوت کرده؟»
«نمیدانم ارباب.»
«مطمئنا از روی علاقه نیست، نه؟»
«خیر ارباب.»
«مثل روز روشنه که من براش دردسرم. چرا اینجور شده نمیدونم، ولی هر موقع ما به هم برمیخوریم، دیر یا زود، انگار مرض داشته باشم، بالاخره یه کاری میکنم که با تبرش بیفته دنبالم.