در ساعت پنج عصر با آن شکل و شمایل اتو زدهاز جلوی چشم های حیرت زده زنش می گذرد و به طرف پارکینگ به راه می افتد. بوی ادکلنش بعد از هزار سال خانه را پر کرده و زنش را به عطسه انداخته است.
سر راه یک دسته رز زرد می خرد گلی که میداند مرجانه چقدر دوست دارد.
شیشه های ماشین را بالا می کشد و تا به خانه مرجان برسد همان ترانه ای را که همیشه برای او می خواند دوباره می خواند.