در خانهاش را قفل کرد و گریخت
میخواست فراموشش کند
فراز و نشیب راه
فراز و فرود تنش را به یاد میآورد
به دورها رفت
باغهای سرسبز
پیراهنش بود
گلها
عطر موهایش
کنار رودخانه نشست
با تمام وجود خواست
یادش را به دست آب بسپرد
که با شتابی بیامان
همهچیز را
میشست و به دورها میبرد
ناگاه عکس ماه را دید
که رودخانه نمیتوانست
حتی ذرهای دورش کند
ماه او نیز میان دلش
جا خوش کرده بود.