شب عروسی براش چای دو رنگ بردم. کوچکه یه بیست تومنی نو گذاشت کنار سینی و استکان رو برداشت و لاجرعه هورت کشید. اما راشه لب تر نکرد. مواظبش بودم همهاش به اندازه «ها» که بگه لباش از هم فاصله داشت. زنا میگفتن ترس پاک شدن رنگ لبشو داره و گوشه چارقدشون میخندیدن. مردا میگفتن شده عینهو پلنگی که تازه شکارشو به نیش کشیده و اخم تو هم میکردن. اول عروسی بود که خودشو رنگ کرده بود. بعد از اونم گفتن بدیمنی میآره و بالکل از خیرش گذشتن. خیلی که همت میکردن به قول میمار بند و ریسمونی بود و زیر ابرویی که تا یادم میآد تا به تا از کار درمیاومد و عروس نه که خوشگلتر نمیشد چپ و چول میشد. خیلی طول میکشید تا دوباره شکل آدمیزاد به خودشون بگیرن و دیگه آدمو یاد پاچه بز کز داده نندازن. بعد فهمیدم تا سه روز آزگار نه حرف زده و نه چیزی خورده، سه روز پای آینه نشسته و هی خودشو تو آینه ورانداز کرده. شو مارش گفت. بعد هم گفت دختره شَفت. بقیه هم گفتن، ولی راشه چارهاش نشد و با خنده جواب داد فقط یه باره، برا تموم عمر. سه روز گشنگی که آدمو نکشته.