روزی روزگاری یک گربههه بود...
روزی گربههه سوار موتورش شد و توی خیابان گاز داد و گاز داد و گاز داد.
همینطور که با سرعت میرفت، پلیسه او را گرفت و پرسید: «چرا اینقدر تند میری؟»
گربۀ موتور سوار جواب داد: «میخوام برم شهربازی. میترسم تعطیل بشه!»
پلیسه تا اسم شهربازی را شنید، آهی کشید و گفت: «میدونی چند ساله من شهربازی نرفتم؟ میشه منو با خودت ببری؟»
گربههه گفت: «چرا که نه؟ اما باید پیاده بیایی! ببخشیدا. نمیخوام سوار موتورم بشی!»