در نیمهشبی تاریک، وقتی حیوانات جنگل در خوابی عمیق بودند؛ پرندهی خیلی خیلی بزرگی در آسمان پیدا شد. پرنده چند بار بالای جنگل چرخید. غاری را که در دامنهی کوه بود، دید؛ با خودش گفت: «چه جای آرام و بی سر و صدایی! فکر کنم کسی توی این غار زندگی نمیکند. خودش است. همان جایی که میخواستم.»
به اینطرف و آنطرف نگاه کرد. نمیخواست خفّاشها یا شبپرهها او را ببینند. با احتیاط فرود آمد و بهآرامی وارد غار شد. تخم سفید بزرگی را که به منقار گرفته بود، بر زمین گذاشت.
اطرافش را با خاک نرم و علفهای تازه پوشاند. با افسوس به تخم نگاه کرد و اشک توی چشمهایش جمع شد. دلش نمیخواست برود؛ اما چارهای نداشت.
آهسته بیرون آمد و تختهسنگی جلو غار گذاشت. درِ غار به اندازهی یک پنجره، کوچک شد. از پنجره به تخم سفید بزرگ نگاه کرد و گفت: «خداحافظ عزیزم. اینجا برای تو امنتر است. من به زودی برمیگردم.»
پرندهی خیلی خیلی بزرگ بعد از گفتن این حرف پر کشید و در سیاهی شب ناپدید شد.