گفتم: کی مرده؟ یا این یک رازه؟
مادرم وین روشه
در جستجوی گمنامی و گوشه ای امن در کوچه های سنگفرش مون مارتر ، ین و دخترانش رزت و آنی اگر نه خوشحال اما با آرامش بالای شکلات فروشی خود زندگی می کنند. هیچ چیز غیرعادی آنها را برجسته نمی سازد از کیسه های قرمز بالای در خبری نیست. باد ایستاده است دست کم برای مدتی. سپس زوزوی دو لالبا قدم به زندگی آنها می گذارد با نویی با کفش های آبنباتی و همه چیز تغییر می کند...