تیک تیک های ساعت ریتم خاصی داشت، چارچوب را می گسست از دست فرمول ها در می رفت خود را به شکل صف در می آورد و مرتب می کرد. داوید می شنید نفس هایش تند می شود. چشم هایش را بسته نگه داشت. ساعت تیک تیک می کرد. بعد تیک تیک ها که همیشه فاصله ای یکسان از سکوت داشتند به درون خود اندیشه بافته شدند ناگهان دریافتنی شدند.