حسین د ر حال سجده آن قدر دعا خواند و خواند که کم کم سرمای صبحگاهی را فراموش کرد.
دوباره چشم هایش گرم شد و خوابش برد.
خوابش که برد دید انگار دوباره کودکی روی شانه های پدرش نشسته و همراه با او دارددور حرم امام رضا طواف می کند.
بعد دید ناگهان همه جا شلوغ شد. شلوغ شلوغ!
مردم از همه سو ریختند کنار دست پدرش و او را سوار شانه های خود کردند. حسین حالا سوار بر شانه های مردم داشت پرواز می کرد.