برچیدهاند خیمهی سوزانِ ناله را
امّا به سینه داغِ تو برجاست لاله را
دل میرود ز دست، که عشقِ غیورِ تو
بر روی گُل هنوز نشاندهست ژاله را
یارب مگر مقدّرِ او تیغ و تشنگیست
نوشید هرکه آن می شصت و سه ساله را...؟
تسکین ز چشمِ توست وگرنه نمینوشت
جز خطّ خون، حکایتِ دلهای واله را
هر کس به پای سلسلهای سر نهاده است
من جان دهم به خاک قدوم آن سلاله را
هرجا که خوانِ حسنِ تو گسترده میشود
چشم امید سوی تو دارم، نواله را
جز کیمیای مِهرِ تو تقدیرِ جان مباد
آغوش برگشودهام این استحاله را
نامت چکیدهایست ز دیوانِ عاشقی
باید به آب شُست بیاض و رساله را
مِی جز ز جامِ دوست ننوشیدهام به عمر
وین یک دو دَم که مانده، تو پرکن پیالهرا