میریام گفت: بشین ازاین که کسی رو سر پا ببینم عصبی می شم. خانم میلر خودش را در بالش مبل فشرد و تکرار کرد: چی می خوای؟ میدونی من فکر نمی کنم از اومدنم خوشحال شده باشی. برای دومین بار خانم میلر بی پاسخ مانده بود دست هاش بی هدف می جنبید. میریام خندهای کرد و دوباره خودش را روی توده بالش های مبل فشرد. خانم میلر دریافت که رنگ دختر مثل بار اولی که یدده بودش پریده نیست، گونه هایش می درخشید.
از کجا می دونستی که من اینجا زندگی میکنم؟
میریام ابروهایش را درهم کشید: این که پرسیدن نداره اسم تو چیه؟
اسم من چیه؟
اما اسم من تو دفتر تلفن شهری نیست.