یک گنجشک در مزرعه ایی مشغول دانه خوردن بود، ناگهان خاری در پایش فرو رفت. گنجشک ناراحت شد و نزد مادرش رفت تا خار را بیرون آورد. مادرش به علّت اینکه چشمهایش ضعیف بود، نتوانست، خار را بیرون آورد. گنجشک نزد زنش رفت. زنش گفت:«من طاقت ندارم که خار پایت را در آورم و تو درد بِکشی.» بِلاخره گنجشک فکری کرد.