یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود، یک گنجشکی بود که در آسمان پرواز می کرد. از آن بالا بالاها،چشمش به یک تَپّه ی خاکستر افتاد.
پائین آمد و نشست روی خاکسترها و شروع به چنگ زدن کرد. چنگ زد و چنگ زد تا اینکه یک تِکّه پنبه از میان خاکسترها پیدا شد و به چنگالهایش چسبید.