درباره داستان های نامورنامۀ باستان، شاهنامه فردوسی جلد 12
اردشیر در بغداد مرکز حکومت در جایگاه آراسته شاهی بر تخت نشست و تاج شاهی برسر نهاد و گرزی به دست گرفت. در حشمت و هیمنه و شکوه چنان بود که از گشتاسپ شاه بازشناخته نمیشد. او را شهنشاه خواندند. با حاضران مجلس گفت که دادگری و معدلتخواهی گنج من است و دنیا از دسترنج من تازه خواهد گشت. این گنجی که دارم کس از من نتواند ستاند. از کردار بد به مردم بد خواهد رسید. اگر خداوند از من خشنود باشد این خاک تیره و سلطنت کردن در آن را از من دریغ نخواهد فرمود. دَرِ بارگاه من بر رویِ همگان گشوده است چه بدخواه و چه نیکخواه. کاردارانِ کشور و سرهنگانِ لشکر نباید مسبب آزار و رنج کسی شوند. حاضران به اردشیر آفرین گفتند که زمین از تو آباد گرداد و آبادان بماناد. پس ارشیر به هر سوی لشکر فرستاد تا اگر گردنکشی باشد و دشمنی سر برآورد او را به راه آورند و فرمانبردار و مطیع سازند یا از میان بردارند.