بیرون نزنم و ننشینم روی بادبُر، چه کار کنم؟ جان امشبم را کجا بکنم؟ حالا که دیگر نمیشود تا خروسخوان صبح چپید توی کانکس و ختم خلیفهخلیفه گرفت. چقدر آدم زل بزند به این حلبی دیوارها که زیر نور، دهتای النگوی ارمنیها برق میزند؟ چقدر خدا خدا کنم که خورشید زودتر در بیاید؟ لامپ رادیو هم که عدل این وسط زرتش قمصور شد لاکردار. باید زد بیرون. باید سیگار کشید. باید زد بیرون. دیوانه شدن که شاخ و دم ندارد. دیر بجنبی همین دلتنگی خرخرهات را میجود. عقلت را شوهر میدهد. آنقدر بالبال میزنی و دندان قروچه میکنی که جان از کجایت در برود. که چه؟ که زورت نرسیده جلویش قد علم کنی و روز به روز دارد دیوارش بلندتر میشود. که همین امروز و فرداست که دیوارش روی سرت هوار شود. که این یک تکهآهن بیمصرف با آن دسته سفیدش شده استخوان لای زخم. شده سوزن روی تاول.