جوان: می دونی من می ترسم.
مرد: از چی؟
جوان: از مرگ... بارها خواستم خودم رو با طناب از اون درخت آویزان کنم. نشد. مردن سخته مگه نه. هر چه جلوتر می رم احساس می کنم به زندگی بیشتر نیاز دارم. مث یه ماهی به آب.
مرد: تو با کشتن خودت همه چیز رو از دست میدی.
جوان: تو هم با چال کردنشون همه چیز رو از دست میدی. مث من که اونو از دست دادم. من خودم رو می کشم تو دلت رو....
مرد: اما من مجبورم.
جوان: ای کاش من جای اون جوون بودم...