کاش زودتر هوا روشن میشد ساعت شش صبح بود نسیم سردی میوزید، پاهایش خشک شده بود، خم شد و زانوهایش را مالید، هنوز کمرش راست نشده بود که صدای باز شدن در شانه هایش را لرزاند، خودش را کنار دیوار مجاور رساند، در هوای مه آلود شناسایی زنی که در چادر سفید مستور بود مشکل بود، دقیق ترشد اشتباه نمیکرد زری بود که با عجله بیرون آمد و آرام دروازه را بست!
- خدایا این وقت صبح؟ زری؟ چه میبینم!... انگار پاهایش به زمین چسبیده اند، خواست صدایش کند اما گلویش سوخت و تا این فاصله زری به سر کوچه رسید. کنجکاوی جانش را میگرفت پاهایش را از زمین کند و به سرعت دنبال زری راه افتاد، زری مضطرب و هراسان این سو و آن سو را نگاه میکرد و سعی میکرد صورتش را میان چادر پنهان کند. برای اینکه زری متوجه او نشود خودش را به کنارۀ دیوارها میکشید و تعقیبش میکرد. –بالاخره ایستاد با تردید پشت سرش را نگاه کرد و خودش را به کوچهای باریک رساند و سهراب دیگر هیچ ندید- با وسواس و دلهره خودش را به نزدیکی کوچه رساند باید به هر نحوی بود راز زری را در این سپیدۀ شوم میفهمید. گردنش را از پشت دیوار کشید و گوشهایش را تیز کرد...