علی رغم داشتن خواستگارانی که هم از لحاظ اخلاقی از احمد بهتر بوده و هم از نظر سنی از او کوچکتر بودند، نمیدانم چرا پدر و مادرم او را انتخاب کردند.
احمد برای چندمین بار بود که به منزل ما میآمد که راجع به چگونگی برگزاری مراسم نامزدی صحبت کند این بار هم مانند دفعههای پیش با سر و وضعی آراسته و مرتب با کت و شلوار و کراوات آمده بود. پدر تعارف کرد تا بنشیند. او هم روی یکی از مبلهای پذیرائی روبروی من نشست لحظهای مردی را که برای زندگیم انتخاب کرده بودند از نظر گذراندم. نه تیپ و چهره اش بد نیست؟ اما چرا چهره اش کمی کدر و لب هایش تیره به نظر میرسند؟ بیش از همه اعضای چهره اش بینی کج و کشیده اش توجهام را جلب کرد. مادر با سینی چای آمد. سینی را جلو احمد گرفت و گفت بفرمائیند. او هم با لبخندی بر لب در حالی که فنجان چای را بر میداشت گفت: خانم چرا زحمت کشیدین چند دقیقهای با تعارف و احوال پرسی گذشت.
بعد از رفتن احمد پدر پرتغالی را برداشت و آن را چهار قاچ کرد و یک قاچ آن را برداشت و رو به مادر کرد و گفت: خانوم این آقای رشیدی چند سال داره؟
مادر گفت: سی و پنچ سال.
پدر با تعجب گفت: نه بابا به نظر میآد بیشتر باشه.
-در عوض پول داره. صاحب سینماست. شوخی نیست پدرِش یکی از ثروتمندترین افراد شهرمان بوده.
پدر یه قاچ از پرتغال را خورد و نگاهی به من انداخت و گفت: آرزو تو چی میگی بابا؟
من که اختلاف سنی را درک نمیکردم یک دختر هفده ساله چشم و گوش بسته به چه فکر میکند؟ اصلاً هیچ احساسی نداشتم.
گفتم: نمیدونم هر چی خودتون صلاح میدونید...