با عصایی دردست
جوانی پیر شدهات را میپایی
تا از خیابان عبورش دهی
و به ایستگاه همیشهی هر پنجشنبه میرسی
اما کسی دیگر آن جا منتظر تو نیست
به خانه که میرسی
عطر دو استکان چای فضای خانه را پر میکند
و همیشه این استکان توست که خالی میشود و
استکان او سرد