
سلام،من نیمتاج هستم،کسی که سرنوشتش برخلاف اسمش خالی از درخشش بود،سال تولدم هزار و سیصد وسه بود،تا سن پنج یا شش سالگی چیز واضحی از سرگذشتم به یاد ندارم،به غیر از دو چشم ،دوچشم ذغالی رنگ یه مثال آسمون شب سیه که موقع خوشحالی میشد توش درخشش ستارهها رو دید زد،شاید قبل از اینکه خودم رو بشناسم اون رو شناختم که اول با اسم اون شروع کردم،راستی گفتم اسمش...اسمش کاظم بود،پسر عموم بود،پسر عمو صالح،عمویی زمخت و بداخلاق،قم زندگی میکردیم،همونجا هم به دنیا اومده بودم،از مادری که پدر و مادرش زنجانی بودند اما بعد به قم نقل مکان کرده بودند،مادرم رقیه زنی کوتاه قامت،ریزه با پوستی کدر و خشک بود اخمهای همیشه درهم اون پررنگ ترین خاطره دوران کودکی منه،چشمهای آبیش که وقتی عصبانی میشد برقی وحشتناک میزد هرکاری میکردم که نگاه خصمانه اون چشمها منو دنبال نکنه،آبی مثل دریا اما نه دریای احساس دریایی از خشم و نارضایتی،پدرم توی نجاری کار میکرد.کارگر بود قد بلند و سفید رو بود اما فشار کار و جبر زمانه از ریخت انداخته بودش،انقدر چشم هاش رو جمع کرده و همیشه اخم به چهره داشت که دیگه صورتش پر از چین و چروک های عمیق و زمخت شده بود،عاشق مادرم بود؟!نبود؟!نمیدونم!اما میدونم مادرم دوستش نداشت،اینو از حالت غمگین چهرهاش وقتی هوا تاریک میشد و کم مونده بود که صدای یا الله آقام از توی حیاط بیاد میشد فهمید. پدرم آقا جلال یا به قول خودش جلال خان صبح زود آفتاب نزده میرفت و سیاهی شب برمیگشت همسر اولش سر زا با بچه مرده بود،مادرم هیچوقت نگفت چطور شد که زن آقام شد ماهم که اصلا جرات نداشتیم ازش سوال بپرسیم. آقام هروقت پا به خونمون میزاشت با خودش بوی چوب رو میآورد،من شش ساله بودم مادرم حامله بود،بهش میگفت آه از دست تو مرد،دل و روده ام بهم خورد به خدا،حداقل برو زود لباست رو عوض کن
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 2.۴۶ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 556 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | نسترن صحرایی |
| ناشر | ندای الهی |
| زبان | فارسی |
| تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۸/۲۶ |
| قیمت ارزی | 3 دلار |
| مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |