
روزی روزگاری، شهری کوچک میان جنگلی انبوه و تپههایی سرسبز و خرم وجود داشت که درست به جنوب منتهی میشد. بام خانهها همرنگ تکههای ترد و تیرۀ نان تست بود. ایستگاه قطار، مراکز اداری، ایستگاه پلیس، آتشنشانی و مدرسه همه در نقطهای از مرکز شهر جمع شدهبودند؛ درست مانند شهری معمولی که هرجایی میتوانستید نمونهاش را بیابید. ولی اگر دقیقتر نگاهش میکردید، چیزهایی را پیدا میکردید که تا به حال به چشم ندیدهبودید؛ مثل زنگولههایی نقرهای که از بالای درختان بلندی آویزان بودند. گاهی اوقات هم با اینکه خبری از هوای طوفانی نبود، این زنگولهها سروصدای زیادی بهراه میانداختند. سپس مردم شهر رو به یکدیگر لبخند میزدند و میگفتند: «حتماً کیکی کوچولو باز دوباره گرفتار شده.»
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 918.۰۰ بایت |
| تعداد صفحات | 126 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | ایکو کادونو |
| مترجم |