به دوستانش فکر میکرد، به همهی چیزهایی که تا آن روز تجربه کرده بود. اینکه چهگونه برای اولین بار، با پدرش سرتاسر دریاچه شنا کرده بود، چهگونه در میان جنگل گیاهان پیچنده قایمباشک بازی کرده بودند، چگونه هنگام بازگشت بر پشت سیپرینوس ماهی کپور نشسته بود. سواری با جعبهی چوبی سرسره بازی روی چرخ آسیاب و شب مهتاب نقرهای در ساحل...
همهچیز خیلی قشنگ بود. آنقدر قشنگ که میتوانست تمام زمستان آنها را در رؤیا ببیند.