بعدازظهر نهم سپتامبر دقیقاً روزی مثل بقیهی روزها بود. هیچ یک از افرادی که به وقایع آن روز مربوط میشدند نمیتوانستند مدعی این موضوع باشند که اتفاقات آن روز را پیشبینی کرده بودند. (بهغیراز خانم پاکر که در پلاک چهل و هفت هلال ویلبراهام ساکن بود و تخصصش این بود که همیشه بعد از هر اتفاقی توضیح دهد که دلش در مورد این قضیه گواهی داده و به او الهام شده بوده. اما خانم پاکر در پلاک چهل وُ هفت سکونت داشت، پلاک چهل وهفت خیلی با پلاک نوزده فاصله داشت، ضمن اینکه آن اتفاق هیچ ربطی به او نداشت و لزومی دیده نمیشد که برای آن دلشوره داشته باشد.) روز نهم سپتامبر در مؤسسهی تایپ و تندنویسی کاوندیش که مدیریت آن با خانم ک.مارتیندال بود، روزی مثل بقیهی روزها معمولی و حوصله سر بر بود، تلفن مرتب زنگ میخورد، صدای ماشینهای تحریر برقرار بود، نوع کار هم حدوداً متوسط بود و هیچچیز جذابی وجود نداشت. تا ساعت دو و سی و پنج دقیقه همه چیز عادی و شبیه روزهای دیگر بود. در ساعت دو و سی و پنج دقیقه زنگ اتاق خانم مارتیندال به صدا در آمد. اِدنا برنت گوشی را برداشت، با صدای خفه و بینی گرفته، تافیای را که در دهانش بود چرخاند و گفت: «بله، خانم مارتیندال؟» «اِدنا، این روشی نیست که من برای جوابدادن به تلفن بهت گفته بودم، باید روشن و مشخص حرف بزنی و نفسنفس نزنی.»
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 1.۹۶ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 344 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
نویسنده | آگاتا کریستی |
مترجم | پوران کاوه |
ناشر | گویا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۷/۱۵ |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |