
با باز شدن در، سر همه به سمت در برگشت. نفس توی سینهام حبس شد، تمام من چشم شد. چشمهایی که میترسیدن اونو ببینند. عمه که کنار تختم نشسته بود دستمو محکم میون دستاش فشار داد. از سردی دستش معلوم بود اونم خیلی مضطربه. سکوتی که توی اتاق بود اعلام میکرد همه حال منو دارند. هر چقدر اتاق ساکت بود درونِ من، قلبم، هوارهوار میزد. در اتاق تا آخر باز شد! کنار در برآمدگی دیوار بود و برای همین سایهاش اول وارد اتاق شد؛ سایهای بلند با عرض شونههایی که تصدیق میکرد خودشه. زیر لب گفتم؛ «واویلا... واویلا... اومد! »وارد اتاق شد. چقدر از اون چشمها میترسیدم، چشمهای یخی که بیاختیار منو یاد کارتون ملکهی یخی میانداخت! چشمهاش منحصر به فردترین چشمهای دنیا بود؛ چشمهای آبی و کریستالی که تخم چشمهاش درشت و سیاه بود. به قول یوسف «هاسکی» بود؛ دقیقا چشمهای یه گرگ کوهستانی روی صورت یک انسان! انسانی که شبیه هیچکس نیست، نه کارش، نه چهرهاش، نه هوشش، نه تیپش، هیچی! هیچی! موهای مشکیای که به سمت بالا داده بود، پیشونی نسبتا بلندی داشت، ابروهایی که زیاد ضخیم نبود، نه زیاد بلند و نه نازک و نه کوتاه بود، و... چشمهای منحصر به فرد گرگیش، اونم نه هر گرگی، گرگ کوهستان!
| فرمت محتوا | pdf | 
| حجم | 3.۱۶ کیلوبایت | 
| تعداد صفحات | 624 صفحه | 
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ | 
| نویسنده | نیلوفر قائمی فر | 
| ناشر |