آخرین قفسه را که بستم، از ویترین خارج شدم و مانتو و شلوارم رو تکون دادم. شال مشکیمو دوباره دور گردنم پیچوندم و گفتم: ـ آقا مهدی تموم شد، برید ببینید راضی هستید؟ آقا مهدی، که یه جوون سیوچند ساله بود و آب و رنگ بوری داشت، از پشت دخل بیرون اومد و در حالیکه به سمت ویترین میرفت گفت: ـ دستت درد نکنه هیفا خانم. چادر عربیمو باز کردم، رو سرم گذاشتم و گفتم: ـ راضی هستید؟! دکور خوبی شد؟ـ عالی شد، واقعاً رنگ سال ِامسال این رنگه؟ خوبه که اطلاعات دارید.لبخند خجولی از تعریفی، که خیلی هم مهم و پر رنگ و لعاب نبود، زدم و گفتم:ـ البته که اطلاعات من نیست، از دختر همسایهمون شنیدم. اون میگفت. از این دخترهایی که عاشق مُد و فشنه. سرش مدام توی گوشیه و دنبال دنیای طراحی و رنگ و اینجور چیزاست.ـ حالا آخرش چند؟ ـ آقا قابل نداره، حرفشم نزنید. شما گردن ما حق دارید.
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 1.۸۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 440 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
نویسنده | نیلوفر قائمی فر |
ناشر |