نمیدانست چه چیزی از خواب بیدارش کرده است و فارغ از اینکه چند بار در آن شب آرام گرفته، صرف نظر از اینکه کابوس کجا تعقیبش میکرد، ای کاش هرگز این اتفاق برایش نمیافتاد!
تابستان هوا را تبدیل به گرمایی داغ و مرطوب میکرد، که بوی عرق و چمن خیس خورده میداد. پنکه در حال کار کردن روی میز آرایشش وزوز میکرد و تکان میخورد، مثل خوابیدن در بخاری بود که از دیگ بیرون میریخت.
با وجود این، عادت داشت روی ملحفههای نمناک تابستانی دراز بکشد، مقابل پنجرههایی که به سوی گروه کُر زنجرهها کاملا باز بود، با اندک امیدی که حتی نسیم ناچیزی در هوای شرجی دریا به حرکت درآید.
نه گرما او را از خواب بیدار کرده بود، نه غرش ملایم رعد از طوفانی در دوردستها. نائومی طوری از خواب بیدار شد، انگار کسی تکانش داده یا نامش را با صدای بلند در گوشش فریاد زده بود. صاف روی تخت نشست و به تاریکی پلک زد. چیزی جز صدای وزوز پنکه، صدای بلند زنجرهها و هوهوی تکراری جغدی تنبل شنیده نمیشد. تمام اینها صداهای تابستانهی روستایی بود که به خوبی صدای خودش آنها را میشناخت.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 3.۴۳ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 665 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
نویسنده | نورا رابرتز |
مترجم |