آن روز باران شدیدی می بارید. باید هر چه زودتر از آن شرکت لعنتی خارج می شدم. بازهم چترم را در خانه جا گذاشته بودم. یادش به خیر، پیرزن صاحب خانه همیشه به من یادآوری می کرد که چترم را جا نگذارم. اگر او مانده بود، من هم مجبور نبودم در آن شرکت کار کنم. پولی که برای هزینه ی پرستاری از او می گرفتم کفاف زندگی ام را می داد.
طوفان وحشتناکی بود. انگار خدا هم قهرش گرفته بود. آب از گوشه ی پالتوی بارانی کهنه ام سرازیر شده بود. فاصله ی پنجاه متری تا ایستگاه اتوبوس را یک نفس دویدم، تا زیر سرپناه ایستگاه، کمتر خیس شوم.
من هیچ وقت سرپناه خوبی نداشتم. پدرم بعد از فوتش هیچ چیز، جز نکبت و بدبختی برایم باقی نگذاشته بود؛ حتی رئیس شرکت از بی کسی من سو ءاستفاده کرده و با وجود داشتن زن و بچه، به من پیشنهاد صیغه شدن داده بود.
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 1.۳۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 112 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
نویسنده | مژگان مهنایی |
ناشر | نشر آبارون |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۵/۰۹ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |