عصر پنجشنبهی همان روز، آیلین در یک شعرخوانی به میزبانی مجلهی محل کارش شرکت کرد. محل برگزاری، یک مرکز هنری در شمال مرکز شهر بود. قبل از مراسم، آیلین پشت میز کوچکی نشسته بود و نسخههایی از آخرین شمارهی مجله را میفروخت. مردم در مقابلش چرخ میزدند، نوشیدنی در دست داشتند و از برخورد چشمی پرهیز میکردند. گهگاه، یک نفری، آدرس سرویس بهداشتی را از او میپرسید و او هر بار با همان لحن صدا و همان حرکات دست، راهنمایی میکرد. درست قبل از شروع مراسم شعرخوانی، مرد مسنی روی میزش خم شد و به او گفت که «چشمان شاعرانهای» دارد. آیلین ناخودآگاه لبخندی زد؛ شاید میخواست وانمود کند که متوجه حرفش نشده. او گفت که مراسم در شرف آغاز شدن است. وقتی شعرخوانی شروع شد، صندوق پولش را قفل کرد، یک لیوان نوشیدنی از میز پشتیاش برداشت و وارد سالن اصلی شد. بیست یا بیستوپنج نفر در داخل نشسته بودند و دو ردیف اول کاملاً خالی بود. سردبیر مجله پشت تریبون ایستاده بود و اولین خواننده را معرفی میکرد. زنی حدوداً همسنوسال آیلین، به نام پائولا که در دادگاه کار میکرد، از جلوی ردیف صندلیها کنار رفت تا به آیلین اجازه دهد کنارش بنشیند. پائولا زیرلب زمزمهای کرد:
- نسخههای زیادی فروختی؟
- فقط دوتا. وقتی پیرمرد قدکوتاهی رو دیدم که داره نزدیک میشه گفتم حتماً یک سوم نسخهها فروش میره؛ اما معلوم شد که اون فقط میخواد از چشمهای من تعریف کنه.
پائولا پوزخندی زد و گفت:
- پس تا اینجا هفتهی خوبی سپری شده.
- حداقل الآن میفهمم چشمهای قشنگی دارم.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۰۳ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 426 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۴:۱۲:۰۰ |
نویسنده | سالی رونی |
مترجم |