خانمی از وقتی یادش بود ، برای بچه ها قصّه می نوشت. نقّاشی های قصّه هایش را هم مهندس می کشید. مهندس اسم همسر خانمی بود... اگر هم نبود؛ خانمی با همین اسم صدایش می زد.
مهندس هم به او خانمی می گفت.
خیلی وقت بود خانمی قصّه ی تازه ای ننوشته بود، برای همین مثل همیشه خوشحال نبود.
مهندس هم هر کاری میکرد، او را خوشحال کند، فایدهای نداشت.
یک روز مهندس و خانمی با هم رفته بودند پارک. توی پارک اخم های خانمی توی هم بود. مهندس کنارش روی نیمکت نشسته بود و نقّاشی می کشید. خانمی سرش را برگرداند و نگاهش به آن افتاد. فکر کرد مهندس دارد چی می کشد؟ یک زنبور عسل با گوش های بزرگ؟ چشم هایش که خیلی ریز بودند، دماغ و دهن هم نداشت یا هنوز کشیده نشده بود. مهندس انگار فکر خانمی را خواند. همان موقع برای نقاّشی اش دماغ و دهن هم کشید؛ خیلی ریزتر از چشم هایش.
خانمی از نقاّشی خوشش آمده بود. چشم از آن بر نمی داشت. مهندس یک دفعه فکری به خاطرش رسید و به خانمی گفت: «خانمی اگر از این نقاّشی خوشت آمده، برایش یک قصّه بنویس!»
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 16.۹۰ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 32 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۱:۰۴:۰۰ |
نویسنده | محمدکاظم اخوان |
ناشر | شکوفه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۳/۱۱ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
قیمت چاپی | 64,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |