خانمی نمی دانست چه بگوید. مهندس هم زبانش بند آمده بود. مرد چمدانش را باز کرد. توی آن پر از سکه های درشت طلا بود که برقش چشم ها را می زد. آقای ارزشمند گفت: «این سکه ها قابل شما را ندارد ، کتاب های شما ارزش شان خیلی بیشتر از این هاست. حالا لطفاً این چمدان سکه ها را بگیرید و کتاب هایتان را بیاورید.»
خانمی نگاه معنی داری به مهندس انداخت. خیلی دلش خنک شده بود. پیش خودش فکر می کرد که مهندس حالا ارزش کتاب های او را فهمیده است ، ولی همه چیز برای خودش هم عجیب بود.
خانمی به اتاق کارش رفت و همه ی کتاب هایش را جمع کرد. مهندس با عجله خودش را به او رساند و آنها را از دستش گرفت. خانمی فکر کرد می خواهد کمکش کند که آن ها را زودتر به دست آقای ارزشمند برساند. اما مهندس با ناراحتی گفت: «نه خانمی! تو نباید این کار را بکنی، ارزش کتاب های تو از آن سکه ها خیلی بیشتر است.»
خانمی گیج شد. این حرف ها را کی می زد؟ مهندس؟ مهندس که فهمید خانمی به چی فکر می کند ، همان حرف هایش را باز تکرار کرد. یک بار هم نه ، چند بار؛ تا بالأخره پرده ی اشک ، چشم های خانمی را پوشاند. خانمی با صدایی گرفته گفت: «کاش این حرف ها را زودتر می زدی ، حالا دیگر خیلی دیر است؛ چون من تصمیمم را گرفته ام.»
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 15.۳۱ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 32 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۱:۰۴:۰۰ |
نویسنده | محمدکاظم اخوان |
ناشر | شکوفه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۳/۱۱ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
قیمت چاپی | 64,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |