امیر از وقتی مدرسه می رفت، هر روز یک چیزش گم می شد. یک روز مدادش ، یک روز پاک کن و مداد تراشش ، روز دیگر دفترش و یک روز کتابش. تازه کت و شال و کلاهش را هم گم می کرد.
خانمی هر وقت می شنید امیر باز چیزی گم کرده ، نگاهش را به قهرمان خیالی قصّه هایش می دوخت و فکر می کرد قصّه ای بنویسد که بچه هایی مثل امیر یاد بگیرند؛ بیشتر مراقب وسایلشان باشند.
امیرهیچ وقت قبول نمی کرد که خودش وسایلش را گم می کند. هر وقت هم مادر و پدرش ازش می خواستند بیشتر حواسش را جمع کند، با ناراحتی می گفت که دست خودش نیست و آن ها خودشان گم می شوند. خانم و آقای جمالی دیگر از دست پسرشان کلافه شده بودند و نمی دانستند چه کار کنند.
یک روز امیر دیر به خانه برگشت. خانم جمالی رفت ببیند چرا دیر کرده که او را پشتِ در دید. امیر لنگان لنگان و گریان داخل شد. سرش را پایین انداخت ، به کفش هایش نگاه کرد و گفت: «نگفتم خودشان گم می شوند ، حالا دیدید؟»
خانم جمالی دهانش از تعجب باز ماند. امیر فقط یک لنگه ی کفش پایش بود و آن پای دیگرش فقط یک جوراب پاره داشت ، آلوده به خاک و گِل.
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 15.۵۱ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 32 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۱:۰۴:۰۰ |
نویسنده | محمدکاظم اخوان |
ناشر | شکوفه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۳/۱۱ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
قیمت چاپی | 64,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |