حتی یک گوسفند هم نباید به دست دشمن می افتاد؛ دشمنی که داشت با احتیاط وارد روستا می شد و هژار از بالای گردنه می توانست آن ها را ببیند ... حالا فکر می کرد ای کاش گوسفندها را با آوای نی اش تربیت نکرده بود...
هژار با آوای نی اش گوسفندها را از طویله بیرون می کشید، با نوایی دیگر آنها را به دنبال خودش به راه می انداخت و میان تپه ها با آهنگی دیگر گوسفندها را پخش می کرد تا مشغول چرا شوند. هنگام عصر، با نوایی دیگر دورهم جمع شان می کرد و بعد دوباره همان آهنگ صبح را می زد تا دنبالش به راه بیفتند.