جوان: آها؛ حالا که قراره بگم، پس بذار اینو بگم! یادته تو حموم عمومی یهو پات رفت روی قالب صابون و لیز خوردی...؟ آخ آخ آخ؛ لُنگت وا شد و زدی تو پهلوی اون پیرمرده که داشت سنگ پا میکشید و یه ضرب فرستادیش تو آفساید. آی من خجالتکشی... دم... نه خجالت که نکشیدم؛ ولی نمیتونستم جلو خنده... مو بگیرم.
مرد: (معترض) زبون به دهن بگیر؛ پسرجان!
جوان: (به مرد) خودش خواس یادش بندازم.
آقاجان: (با لبخند) تا همین جا کافیه؛ دیگه نمیخواد یادم بندازی... بله داشتم میگفتم... از طرفی باید تکلیفمو با قانون روشن میکردم؛ چون اطمینان داشتم که نمیتونستم از چنگش فرار کنم. برای همین بود که از شما جدا شدم و خودمو معرفی کردم.
جوان: آخه چطوری حاضر شده بودی با این همه دم و دستگاه با ما زندگی کنی؛ خوش انصاف؟
آقاجان: (به تلخی میخندد) دم و دستگاه...! حقیقت امر اینه که، حاضر نشده بودم... مجبور شده بودم.
مرد: ... پس مجبور شده بودین...! (با پوزخندی اعتراضآمیز) انصافاً نباید به ما دروغ میگفتین. ما گمون میکردیم داریم به یه مستحق کمک میکنیم.
آقاجان: چارهای نداشتم؛ باور کنین در اون موقعیت خاص، منم شرایط یک مستحقو داشتم؛ چون به معنای واقعی بیمار بودم و دستم از همه جا کوتاه بود. حتی دخترام و شوهراشون با اون همه امکاناتی که در اختیار دارن، حاضر نشدن به من پناه بدهن؛ چرا...؟ برای اینکه تصوّر میکردن موقعیتشون به خطر میافته.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 291.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 88 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
نویسنده | محمود شاهحسینی |
ناشر | انتشارات جامی |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۱۲/۲۲ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |