در دنیا همه چیز نسبی است. انسان در هر وضعی که باشد، وضعیتی بدتر از آن نیز میتواند برای او وجود داشته باشد.
در یکروز آفتابی اواخر سپتامبر، اریستیدکوالدا بهعادت معمول روی صندلی خود جلوی در شب خوابگاه نشسته، بهعمارت سنگیای که پتونیکف تاجر در کنار میخانه واویلوف میساخت نگاهی کرد و بهفکر فرو رفت.
این ساختمان که قبلا نام کارخانه شمعسازی روی آن گذاشته شده بود مدتها بود که پنجرههای دراز، خالی، تاریک، با چوببستهای اطرافش که مانند تارهای عنکبوتی بهسراسر آن تنیده شده بود، مثل میخ توی چشمهای سروان فرو میرفت. این عمارت سرخ رنگ که گویی با خون،آلوده شده بود، بهماشین درنده و بیرحمی میماند که هنوز کار نمیکرد، ولی پوزههای خود را که آزمندانه خمیازه میکشیدند باز کرده و آماده بود که چیزی را با حرص و ولع بهبلعد. میخانه چوبی و تیره واویلوف با سقف کجش، که خزه بر روی آن روئیده شده بود، بهیکی از دیوارهای آجری این کارخانه تکیه داده و مانند انگلی بهآن چسبیده و آنرا میمکید.
سروان فکر میکرد که بهزودی بهجای منزل قدیمی، ساختمانی نو بنا میکنند، شب خوابگاه را هم خراب خواهند کرد، باید بهفکر پیدا کردن منزل اجارهای تازهای باشد، اما چنین منزل مناسب و ارزانی پیدا نمیشود. دل کندن و رفتن از جایی که انسان مدتها در آنجا منزل داشته ملامتآور و غمانگیز است. او مجبور است از آنجا برود، فقط و فقط برای اینکه تاجر بیسر و پایی میل دارد شمع و صابون درست کند. سروان فکر میکرد که اگر برای او موقعیتی دست میداد که بهیک وسیلهای ولو برای یک لحظه هم که شده است، زندگی این دشمن بیرحم خود را درهم بریزد و واژگون کند ـ آخ! با چه شعف و سروری اینکار را انجام میداد.
دیروز ایوان آندرویچ پتونیکف تاجر و پسرش با یک نفر معمار بهحیاط شب خوابگاه آمده پس از اندازه گرفتن، چوبهایی بهزمین نصب کرده بودند که پس از رفتن پتونیکف، سروان بهمتئور دستور داده بود آنها را بکند و دور بیندازد.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۲۳ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 408 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۳۶:۰۰ |
نویسنده | ماکسیم گورکی |
مترجم |