من کسی را نکشتهام. همهاش از همان عکس شروع شد. نمیدانید چه عکس غوغایی بود. رفته بودم برایشان شعر بخوانم. باور کنید قبل از آن عکس برایم یک پیرزن و یک پیرمرد ساده بودند. آخر چند بار بگویم دنبال هیچ چیز نمیگشتم. اصلاً دیگر چیز دندانگیری برایشان نمانده بود تا من دنبالش باشم. البته اینها را هم فقط حدس میزنم. چون خواستهاید مینویسم. وگرنه من فقط مینشستم روی صندلی کنار بالکن. حالا چه کسی میرفت، چه کسی میآمد یا کدامشان چه میگفتند، برایم جذاب نبود. اصلاً نگاه نمیکردم. گوش هم نمیدادم. شازده هم به من چندان اعتماد نداشت. خواهش میکنم اشتباه نکنید، عصمت حتی در همان عکس هم از حالای من بزرگتر بود. اصلاً من، چطور بگویم، مرد نیستم، تمایلی به زنها ندارم. یک بار یک نفر، نمیدانم چه کسی، یکیشان را بیخبر فرستاده بود سراغم. من تنها زندگی میکنم.