«بزیبا»، پدر «بزیبزغاله» و مادرش «بزیما» برای آوردن علفهای تازه و چیدن گلهای رنگارنگ به صحرا رفته بودند. برای همین بزیبزغاله، تنها و بیحوصله شده بود. بزیبزغاله به آسمان نگاه کرد و در آسمان عقاب ابری و ماهی ابری دید، از آنها خواست تا پایین بیایند و با او بازی کنند اما آنها نپذیرفتند. دوباره به آسمان نگاه کرد و یک گله بزغالة ابری به همراه چوپان دید و از آنها خواست پایین بیایند و با او بازی کنند. آنها پذیرفتند و پایین آمدند و شروع به بازی با بزیبزغاله کردند. یکی دو ساعت گذشت، دل بزی بزغاله برای پدر و مادش تنگ شد و شروع به گریه کرد و چون ابرها پایین آمده بودند فکر کرد، گم شده است. گلة بزغالة ابری و چوپان به آسمان رفتند و بزیبزغاله خود را نزدیک خانهشان دید و فهمید گم نشده است. پدر و مادر او به علت پایین آمدن ابرها، در مه گیر کرده بودند. بعد از رفتن ابرها با علفهای تازه وگلهای رنگارنگ به خانه آمدند.
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 125.۴۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 24 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۴۸:۰۰ |
نویسنده | افسانه شعباننژاد |
ناشر | انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۹/۲۶ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |