بخشی از کتاب
سکانس ۱: درب مجتمع باز بود. سرایدار، باغچهها را آب میداد؛ گلهای شمعدانی، توی جِزّ گرما سوخته بودند. خانه نبود که، خوابگاه دانشجویی از آنجا بهتر بود. یک روز آب قطع بود، یک روز یاالله یاالله میگفتند و وارد خانه میشدند که لولهها را وارسی کنند. یک روز آسانسور خراب میشد و صدای تَپتَپ کفشها و کشیدن دمپاییهای اهالی، از ساعت هفت صبح دیوانهاش میکرد. تنها زندگی میکرد؛ شوهر خدابیامرزش هنوز زنده بود؛ خانهی توی اهواز را فروخته و برایش اینگوشهی شهر، خانهی کوچکی را از اول به قسط، خریده بود. خدابیامرز پاهایش جان نداشت و خانه را طبقهی همکف خرید که راحت بیرون برود و بیاید؛ شبها هم که وقتِ جیرهی سیگارش میرسید، دمپاییهای جلوبستهی حاجخانم را میپوشید و میرفت کنار درِ اتاقکِ سرایدار و با هم گپی میزدند و سیگاری دود میکردند. چند سال پیش، حاجی فوت کرد و همسرش را به امان خدا سپرد. حاج خانم یک پسر و یک دختر داشت که گاهی به او سر میزدند اما تنهایی و بیکاری باعث شده بود، صبح که از خواب بیدار میشود، طبقه به طبقه را بالا و پایین برود و خبری از اهالی ساختمان بگیرد. این روزها سر و کلّهی یک پسر قدبلند توی ساختمان پیدا شده بود. حاج خانم صبح به صبح، پردهی پنجره را بالا میکشید و زاغسیاهِ اهالی ساختمان را چوب میزد. گاهی هم سرش را از پنجره بیرون میآورد و یک تشری به خانم طبقهی بالایی میزد. حاجخانم روی بالکن، یکسری گلدان ریز و درشت داشت که همه را توی سینی گذاشته بود و پشت پنجره را هم یک سایهبان درست کرده بود تا آفتابِ زیادی، آنها را نسوزاند. طبقه بالایی هم، گاهی که لباس پهن میکرد، چکچکِ آبِ لباسها میریخت روی گلدانها و جیغِ حاجخانم را بالا میبرد.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 17.۵۷ کیلوبایت |
مدت زمان | ۱۲:۳۰ |
نویسنده | فرانک کلابی |
راوی | مرضیه ابراهیمی |
راوی دوم | سارا تهرانی |
ناشر | گیوا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۷/۲۸ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |