دوروتی، دخترک جوان، دوستی نزدیکتر و بهتر از سگ کوچکش توتو نداشت. توتو باعث شادی دوروتی بود و نمیگذاشت مانند محیط دوروبرش گرفته و اندوهگین باشد. خانهی چوبی که دوروتی با عمه و شوهرعمهاش در آن زندگی میکرد غمانگیز و دلمرده و مانند چمنزارهای اطراف آن بیروح بود! اما موهای تن توتو سفید و قهوهای بود و دمش را مدام تکان میداد و چشمهای قشنگش با التماس از دوروتی میخواستند با او بازی کند.
اما دخترک امروز علاقهای به بازی کردن نداشت. چشمهایش را به عمو هنری دوخته بود که با نگرانی به آسمان نگاه میکرد، آسمانی که از همیشه تیرهتر بود و دوروتی فکر میکرد پیشآمدی عجیب در راه است. باد در دوردست زوزه میکشید. تندتر از همیشه میوزید و چیزی نگذشت که علفها را موج انداخت. عمو هنری از جا پرید و فریادزنان به همسرش گفت: «امیلی، گردباد شروع شده! باید فوراً بریم تو پناهگاه!»
توتو که از سروصدا وحشت کرده بود، از آغوش دوروتی بیرون پرید و خودش را زیر تخت پنهان کرد و دوروتی هم با شتاب به سمت او رفت. در همین لحظه، عمه امیلی فقط فرصت پیدا کرد نگاهی سریع به بیرون بیندازد و خطر را به چشم ببیند. بشقابی را که در حال شستن آن بود انداخت و به سمت در چوبی کف اتاق دوید و آن را باز کرد و در حالی که از نردبان وارد زیرزمین میشد، فریاد زد: «زود باش دوروتی، بیا اینجا، بجنب!» دوروتی هم توتو را زیر بغل زد و دوید پشت سر عمه امیلی. اما هنوز به وسط اتاق نرسیده بود که اتفاقی بسیار عجیب افتاد.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 18.۰۶ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 80 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۲:۴۰:۰۰ |
نویسنده | ال فرانک بام |
مترجم |