بخشی از کتاب
چشمانش آبی بودند. از آن چشمآبیهایی بود که وقتی نگاهشان میکردی، دریا برایت تداعی میشد. موهایش کمی بور بود. پوست صورتش هم سفیدِ سفید، عینهو شیر. وقتی میخندید، روی هر دوتا گونهاش سرخ میشد. کُشته مُرده زیاد داشت. از وقتی بچه بود، خواستگارها پاشنهی در را از جا کَنده بودند. اما دوام آورده و ازدواج نکرده بود. خودش بود و یک خواهرِ سبزهی چشمعسلی. اهل شعر بود و همیشهی خدا کتاب میخواند. خوشزبان بود و حرف که میزد به دل مینشست. دور و برش همیشه شلوغ بود. فعال بود و اهل نقاشی و هنر. یک اتاقک توی دانشگاه پیدا کرده بود و کُلی نامهپراکنی کرده بود تا دراینجا یک کارگاه درست کند و یک چرخِ سفالگری هم پیدا کرده بود و گذاشته بود آنجا و به بچهها سفالگری یاد میداد. سفالگری را دوست داشت، وقتی مینشست پشتِ چرخ و با حوصله گِلها را شکل و شمایل میداد، میرفت توی یک فازِ عرفانی. خودش میگفت: «یک خَلسهی عجیبی دارد این خاک». روزها دانشجوهایی که به سفالگری علاقه نداشتند هم میآمدند برای تماشا و محوِ حالتِ عرفانیِ او میشدند. کمکم مشتری پیدا کرد و سفارش میگرفت. آوازهی او در دانشگاه، داشت بیخ پیدا میکرد. اجازه ندادند کارش را انجام دهد. او با چرخِ سفالگریاش به خوابگاه تبعید شد و آموزشِ سفال و البته تماشای حالتِ خلسهی عرفانیِ او فقط به خانمها منحصر شد. توی خوابگاه هم او کارش را انجام میداد. آموزش میداد و البته سفارشها هم پشتِ هم ثبت میشدند. او موفق شده بود در زمانِ بسیار کوتاهی توجه دوستان و مسئولینِ دانشگاه را به خود جلب کند و البته در کارش مهارت ویژهای داشت.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 19.۳۲ کیلوبایت |
مدت زمان | ۱۳:۴۵ |
نویسنده | فرانک کلابی |
راوی | مرضیه ابراهیمی |
راوی دوم | سارا تهرانی |
ناشر | گیوا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۷/۱۰ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |