چشمهایش را بست. رو تختی را روی صورتش کشید. چهقدر خسته بود. چهقدر راه رفتن در قبرستان تنِ زندگان را خسته میکند. انگار از کنار هر قبر که میگذری، دستی پایت را میگیرد و قدمهایت را سنگین میکند. انگار برای راه رفتن میان سنگقبرها، مدام باید قدمهایت را از میانِ دستِ تنهای زیر خاک مانده، بیرون بکشی.