بخشی از کتاب
مامان یکهو و یواشکی رفت؛ بیخبر و بدون خداحافظی!
در یک شب آرام و گرم تابستانی که هنوز موهایش سفید نشده بود و روی صورتش چروکی نداشت، اما یکشبه موهایش ریخت؛ خون بالا آورد و از غذاخوردن افتاد. دکترها جوابش کردند. شد پوست و استخوان و یک شب بیخبر در انزوا رفت.
تشنجهای بابا از همان شب شروع شد. دکترها حیران شدند؛ دوا و درمان هم افاقه نکرد. از اشتها افتاد و شد پوست استخوان!
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 11.۶۹ کیلوبایت |
مدت زمان | ۰۸:۱۹ |
نویسنده | کلثوم حسینی |
راوی | فاطمه علیزاده |
ناشر | چوک |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۶/۲۱ |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |