برایش یک چمدان کوچک قرمزرنگ خریده بودم تا باورم شود که رفتنی است. بارها و بارها رفتنش را در خواب دیده بودم ولی حالا این قسمت از ترمینال شبیه هیچ کدام از خوابهایم نبود...شهاب سرش را گرم کرده به ورق زدن بلیت دوصفحهایاش و گاهی زیرزیرکی نگاهم میکند. من اما سعی میکنم این لحظه را از دست ندهم، چشم از صورتش برنمیدارم. دارم همه جزئیات را توی ذهنم ثبت میکنم...