برای اینکه او را آرام کنم، گفتم: «فکر میکنم اون زن دردی نکشیده بود.»
ــ منظورم این نیست که اون درد کشیده. تا وقتی آدم درد میکشه حداقل زنده است. از مُردن نمیترسم. از مرگ میترسم ـ همین. چون همه چیز تموم میشه.
اگنس نگاهی به گوشهای انداخت، انگار آشنایی را دیده باشد، ولی وقتی من به آن سمت نگاه کردم، فقط چند میز خالی بود.
گفتم: «تو که نمیدونی چه وقت تموم میشه»، و وقتی اگنس جوابی نداد، «همیشه فکر میکردم که آدم زمانی خسته گوشهای میافته و در مرگ آرامش رو پیدا میکنه.»
اگنس به سردی جواب داد: «ظاهرا خیلی در اینباره فکر نکردی.»
ــ نه، موضوعهایی هستند که از آنها بیشتر خوشم میآد.
اگنس گفت: «اگر آدم قبلش بمیره چی؟ قبل از اونکه خسته بشه؟ اگه به آرامش نرسه؟»