سالواتییرا نُه سالش بود که همراه عموزادههایش برای اسبسواری به نخلزار کنار رودخانه رفت و آنجا دچار حادثه شد. سالواتییرا سوار اسب ابرش خاکستریِ زبرمویی بود. همیشه اینطور میکشیدش: مثل تهدیدی که هرازگاهی توی نقاشی پیدایش میشد، اسبی که مویش با آسمان سربیرنگ در هم میآمیخت. اسبش وسط چهارنعل تاختن ناگهان ترسیده بوده و وقتی جفتک انداخته بوده سالواتییرا پرت شده پایین، اما پایش در رکاب گیر کرده و بین پاهای اسب که لای درختها میدویده آویزان مانده بوده. اینقدر بد لگدکوب شده بوده که جمجمهاش ترک خورده بوده، فکش شکسته و لگنش دررفته بوده.
عموزادههایش نیمساعت بعدتر سالواتییرا را در جنگل پیدا کردند، هنوز آویزان اسب بود که داشت بیسروصدا پشت بوتهای خاردار میچرید. عمویم همیشه تعریف میکرد وقتی داشتهاند سالواتییرا را آرامآرام برمیگرداندهاند از فکر اینکه مرده اشک میریختهاند.
آشپزِ یکچشم پیری جانش را نجات داد. آن زن او را به خانهاش برد، زخمهایش را با یک جور معجون گیاهی شست، لباس تمیز تنش کرد و او را روی تخت خواباند و در گوشش چیزی زمزمه کرد. وقتی پدربزرگ و مادربزرگم از روستا برگشتند و حالوروزش را دیدند، مادربزرگم غش کرد.
تازه یک روز بعد از حادثه دکتری مست سوار بر کالسکهاش به خانهشان رسید. خوشبختانه اصلاً به سالواتییرا دست هم نزد و فقط گفت «هیچ کاری نمیشه کرد، فقط باید صبر کرد.» و هر سه روز یکبار سر میزد، البته بیشتر به خاطر ناخنک زدن به شراب ناهار تا معاینهی بیمارش. هیچوقت نتوانستم اسم دکتر را پیدا کنم اما او خدمتی اساسی به زندگی پدرم کرد. نهتنها گذاشت کمکم بهبود پیدا کند و زیر بار روشهای درمانی آن زمان مثل فصد یا حمام یخ نرفت، بلکه وقتی دید حالش دارد بهتر میشود بهاش چند بسته آبرنگ انگلیسی داد که از آن طرف رودخانه، یعنی پاراگوئه، آورده بودند.
بعد از آن حادثه، سالواتییرا دیگر حرف نزد.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 210.۰۲ کیلوبایت |
مدت زمان | ۰۳:۴۴:۰۱ |
نویسنده | پدرو مایرال |
مترجم | فروغ منصورقناعی |
راوی | مسعود کرامتی |
ناشر | رادیو گوشه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۱/۱۱ |
قیمت ارزی | 4 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
♥️